دپارتمان امور  گمرکی موسسه حقوقی ایرانیان صاعد
دپارتمان امور  گمرکی موسسه حقوقی ایرانیان صاعد

دپارتمان امور گمرکی موسسه حقوقی ایرانیان صاعد

مرکز تخصصی امور حقوقی گمرکی

ورود به بوشهر

خوب به یاد دارم که سرزده و بدون اطلاع قبلی به بوشهر رفتم آدرس اداره را از مردم بوشهر پرسیدم. برای اولین بار بود که به آن استان سفر میکردم. با هیجان غیر قابل وصفی وارد محوطة گمرک شدم. هیچکس مرا نمیشناخت و من نیز هیچ کسی را نمیشناختم. بعد از یک وراندازی سریع به محوطه و اطراف ساختمان به سراغ اتاق مدیر رفتم. 

نقطة شروع

همه چیز از اینجا شروع شد. بایستی هرچه زودتر با مدیر قبلی صحبت می کردم و خودم را معرفی مینمودم. من قبلاً آن عزیز را نمیشناختم و از آن همکار محترم و ارجمند هیچ گونه شناختی نداشتم. او نیز مرا نمیشناخت. سرش فوق العاده شلوغ بود. ارباب رجوع از سر و کول میزش بالا میرفتند. شاید به ارباب مقدار زیادی حق با او بود، چرا که بعداً مطلع شدم که در آن گمرک اثری ازمعاون یا معاونین وجود ندارد، بنابراین خود مدیر کل محترم یکه و تنها به رتق وفتق امور میپرداختند.

با پیروزی انقلاب و انباشته شدن کارهای بجامانده به سبب اعتصابهایادارات دولتی و توقف بسیاری از امور کشور از یک طرف و بالا رفتن توقعات به حق مردم از مسئولین، از طرف دیگر و عدم وجود معاون در گمرک که خود عامل بسیار مؤثری در تقسیم کارها به شمار میرود، همه و همه دست به دست هم داده بود تا در دفتر مدیر، قشقرق غیر قابل وصفی بر پا شود و در نتیجه صدا به صدا نمیرسید.
مدتی ایستادم بعد روی مبل نشستم و برای لحظاتی اوضاع و احوال را نظاره می کردم. تصمیمگیری برایم سخت بود. چارهای ندیدم، میبایست خودم را به مقام مدیریت حاضر معرفی میکردم. اما چگونه؟ در چه فضایی؟ آیا صدای ضعیف بنده به سمع مبارکشان خواهد رسید؟ آیا پس از شنیدن نام من چه خواهند گفت و چه اتفاقی روی خواهد داد؟ در ذهن خود فرضیاتی داشتم. آیا ایشان به من نخواهد گفت که خیلی بیجا کردی که آمدی! آخر آن روزها میشد همه چیز را محتمل دانست. آیا برعکس، به من نخواهند گفت چرا دیر آمدی؟ آیا نخواهند فرمود کمی بنشینید و خستگی خود را در کنید و یک چای دبش نوش جان کنید و مثلاً من در آخر وقت اداری درخدمت هستم! یا برو کمی شهر را بگرد و با اوضاع و احوال شهر و کوی و برزن و آب و هوای این دیار آشنایی پیدا کن و بعداً با هم صحبت میکنیم. همة این پیش بینیها جلوی چشمم رژه میرفتند. خدایا چه اتفاقی پس از معرفی خودم روی خواهد داد، در هر صورت توکل کرده بودم و دیر یا زود بایستی خودم را معرفی میکردم.

نویسنده: رضا محلوجی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.