ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چند ماهی از انقلاب شکوهمند اسلامی ایران گذشته بود که یکی از دوستان عزیزم به من زنگ زدند. شماره تلفن داخلی ادارة مرکزی بود. پشت میزم نشسته بودم و یادم نیست به چه کاری مشغول بودم. انگار دیروز بود، هنوز آهنگ صدایش در گوش جانم طنین انداز است. او گفت تو در زمان حکومت ستمشاهی هرگز مسئولیتی (به تعبیر ایشان هیچ گونه پستی) را نپذیرفتی. درستتر این است گرچه اگر پیشنهاداتی از این قبیل در ،«! آنان پستی را ندادند که بپذیرم » که بگوئیم آن دوران نیز صورت می گرفت بطور قطع و یقین هرگز قبول نمیکردم. به هر
حال از آن جناب پرسیدم چه میخواهی بگویی؟ الان چه پیشنهادی داری؟
در پاسخ به من گفت تو بایستی به بوشهر بروی و مسئولیت گمرکات آن دیار را قبول کنی. با کمی مکث، سخن او و حقانیت بیانش در جانم نشست. اما چرا من؟ آن هم در این جایگاه و نداشتن سابقة مدیریت، نعوذ بالله نکند قحط الرجال است!؟ که به ناچار سراغ این حقیر آمده اند. البته این گونه نبود، گمرک بحمدالله همواره سرشار از وجود انسانهای شریف و دانشمند و افسران خدوم بوده و هست ولی به هرحال قرعة فال به نام این بندة ناچیز رقم خورده بود.
کلام آن دوست ارجمندم براستی برانگیزنده بود و غیرت هر شنوندهای را به جوش می آورد. تسلیم شدم و با اهل و عیال و ایل و تبار از تهران مهاجرت کردم. من مخالف این روش بوده و هستم که همانند بعضی از مسئولین به هنگام انتقال از جایی به جای دیگر دست به ترکیب زندگی خویش نمیزنند و خود یکه و تنها در دیاری دیگر به خدمت مشغول می شوند. این گونه رفتارها امکان خدمت شایسته را از انسان سلب کرده و به کارش صدمه میزند. واقعیت این است که هم به خانواده ستم میشود و هم به حقوق مؤسسه و هم به مردمی که با آن مسئول سروکار دارند، اعم از کارکنان زیر مجموعه و نیز مراجعین.
به لطف خدا خانواده هم با تصمیم بنده موافقت نمودند و در اینجا لازم به تشکر و قدردانی از آنان است.
نوسینده: رضا محلوجی