صبح زود پانزدهم شهریور 1378 از اتوبوس تهران – ماکو پیاده شدم . خوب
یادم هست که در اتوبوس جوانی در کنارم
نشسته بود و ماکو را شهر کوچک و آبادی که در آن همه یکدیگر را می شناسند
معرفی می کرد و می گفت خیلی خوب شده که در گمرک بازرگان شروع به کار می کنم از میدان امام
...
حسین ( ع ) ماکو به بازرگان رفتم و درست جلوی درب گمرک
بازرگان پیاده شدم. خیلی خسته بودم و یک ساک پر از وسایل شخصی نیز همراهم بود .
از درب که وارد شدم شیر آبی در کنار دیدم و برای رفع خستگی آبی به صورت زدم و چون
خنک بود از آن سیر نوشیدم . کسی به زبان آذری گفت ؛ که این (( قره سو )) – آب سیاه
– است از آن نخور . اما من دیگر تا ممکن بود از آن نوشیده بودم . پیاده تا ساختمان
مرکزی گمرک رفتم و نشانی اتاق مدیر را گرفتم . حوصله اندک انتظاری نداشتم . وارد
شدم و گفتم به عنوان کارشناس حقوقی از تهران اعزام شده ام و نامه دارم . مدیر
مشغول گفتگو با ارباب رجوع بود و من در کناری نشستم . آفتاب صبحگاهی بر چهره ام می
خورد و من پای بر پای انداخته در عالم خود مشرف به خواب بودم که ناگهان ندای مدیر
( غلامعباس زندی ) مرا به خود آورد که شما نباید جلوی یک مدیر ، اینقدر راحت
بنشینید و پای رو پای بیندازید . واقعیت این است که آن روز هنوز در حال و هوای
دانشگاه بودم و فقط اساتید دانشگاه را مستحق تکریم می دانستم و به اخلاق اداری
آشنا نبودم .
ذکر خیر آقای زندی را قبلا در امور اداری گمرک شنیده بودم و همه جا از
وی به نیکی یاد می کردند و من از میان زاهدان، بندر عباس و بازرگان ، آب و هوا و
مدیر بازرگان را پسندیده بودم .