بالاخره بعد از گذشت چند ماه ، در قسمت منازل سیمانی ، خانه ای تحویلم
دادند که دیوارهایش مرطوب و کفش نمناک بود چنانکه مسئول توزیع نفت شهرک هم از آنجا
فرار کرده بود . بالاخره آن منزل ، باعث آرامش ما در آن شهرک سوت و کور شد . اما
کار در دایره حقوقی مطابق میل پیش نمی رفت .
غیبت و بد گویی فضای مسمومی ایجاد
کرده بود که سینه ام را آکنده از دود و غبار می کرد و من برای اولین بار با آدم
های عجیب و غریب و مرموزی روبرو شده بودم که از دوستی و دشمنی اشان سر در نمی
آوردم و اینها اولین آموزگارانی بودند که مرا با واقعیت های جامعه آشنا کردند و
برای همیشه نام و سیماشان در خاطرم می ماند . شاید همه بدبختی ها و ناراستی ها
ناشی از خواهش های لعنتی نفس بود . همه در ظاهر با هم بودیم بر سر سفره ای صبحانه
می خوردیم و می گفتیم و می خندیدیم اما پشت سر آن کس که حاضر نبود ، بد گویی می
کردیم و مضحکه اش قرار می دادیم . بدی را با همه زشتی می دیدم و نفرت وجودم را می
گرفت اما همین بود که بود و آن دو اتاق کوچک و میز هایی را که در آن بود ، همه ی
دنیای ما کرده بودند . هر روز صفحه دیگری از کتاب عداوت و کینه توزی و کوته بینی
گشوده می شد و غیبت نقل مجلس ما بود و مراقب یکدیگر بودیم و حرف یکدیگر را بارها
جراحی می کردیم تا از درونش چیزی پیدا کنیم . البته ما کارمندان جزء آن دو اتاق ،
ناخودآگاه جبهه ای در مقابل مسئول دایره و معاونش که گفتم مرد کهنه کاری بود تشکیل
داده بودیم . گفتگوی سازنده ای شکل نمی گرفت بنابراین بهانه برای دشمنی بیشتر و
بیشتر می شد . می گفتند که آن دو با هم هستند و... سهم قضایی از جریمه ها و حاصل
فروش پرونده های قاچاق را بیشتر برای خودشان و نور چشمی هایی از حسابداری و... می
نویسند . ناراحتی من نه از این مسائل بود . تمام گزارش ها و صورت تقسیم ها به
امضای معاون می رسید و مسئول دایره طبق تشخیص خود عمل می کرد و انصافا راضی نگه
داشتن همه امکان نداشت . من از این ناراحت بودم که در این هستی بی انتها با امید و
آرزو ی بسیار ،در فضای دو اتاق کوچک در شهری کوچک ودر کلاف افکاری کوتاه و سیاه اسیر شده
بودم .