ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
در آغازین روزهای سکونت در شهرک گمرک ، مواجه با مشکل ((بی نفتی )) بودیم .همکاری که از برادر بهتر بود ، جویای حال ما می شد و چند بیست لیتری نفت از منزل خودش برای ما آورد . بخاری نفتی (( قارا بخاری )) خریده بودیم که در عین سادگی ، زندگی ما را به هم ریخته بود . بعد از اینکه نفت دان را با تلمبه از بشکه پر می کردم بایستی در یک چشم بر هم زدن آن را وارونه در قسمت مخصوص قرار می دادم بدون اینکه نفت به اطراف بریزد و بعد میزان خروجی نفت به کوره را تنظیم می کردم . اما این بخاری ساده فوت و فن زیادی داشت که من از آن سر در نیاوردم و معمولا مزاحم همسایه ها می شدیم تا آن را برای گرمای متعادل کوک کنند .
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
بالاخره بعد از گذشت چند ماه ، در قسمت منازل سیمانی ، خانه ای تحویلم دادند که دیوارهایش مرطوب و کفش نمناک بود چنانکه مسئول توزیع نفت شهرک هم از آنجا فرار کرده بود . بالاخره آن منزل ، باعث آرامش ما در آن شهرک سوت و کور شد . اما کار در دایره حقوقی مطابق میل پیش نمی رفت .
ادامه مطلب ...
مدیر با مسئول دایره حقوقی تماس گرفت و ایشان را به بالا فراخواند تا معارفه صورت گیرد . با چهره ای رنگ پریده وارد شد و با لبخندی سرد مرا پذیرفت . مدیر گفت : سعی کن در گمرک درست و صادقانه کار کنی سپس در اتاق کارشناسان دایره حقوقی جای گرفتم . در این اتاق مردی کهنه کار بود که میزش نقطه جمع ارباب رجوع بود و در اولین روز کاری به من گفت که نحوه نامه نگاری اداری را به من یاد خواهد داد .
ادامه مطلب ...
صبح زود پانزدهم شهریور 1378 از اتوبوس تهران – ماکو پیاده شدم . خوب یادم هست که در اتوبوس جوانی در کنارم نشسته بود و ماکو را شهر کوچک و آبادی که در آن همه یکدیگر را می شناسند معرفی می کرد و می گفت خیلی خوب شده که در گمرک بازرگان شروع به کار می کنم از میدان امام
...ادامه مطلب ...